بادگیر: امروز “گولی زومی” همراه سحر و خانواده اش به شهر یزد آمده اند. چند روزی از تعطیلات نوروزی باقی مانده و پدر بچه ها تصمیم گرفت از فرصت استفاده کند و بچه ها را به دیدن شهر یزد، شهر بادگیر ها ،ببرد. بعد از رسیدن و مستقر شدن، همگی به مرکز شهر رفتند تا […]
سیزده بدر: شب شد و “گامی پا گام” دوست گامبیتی شیرین از او در باره برنامه فردا سئوال کرد. شیرین با خوشحالی جواب داد: فردا سیزدهم فروردین است، “گامی پا گام” فردا میریم سیزده بدر! آخ جون. “گامی پا گام” که اطلاعی از این مو ضوع نداشت گفت: امیدوارم جالب باشد، خواهیم دید. خلاصه صبح […]
عیدی : سینا داشت با ” گالی بومی” دوست گامبیتی اش میگفت و می خندید. امروز،روز اول عید است و بچه ها از مامان ، بابا و سیاوش برادر بزرگ سینا، کلی عیدی گرفته اند و به قول معروف، عیدی باران شده اند. رفتن به استقبال عمه: مامان و بابا قرار است برای استقبال از […]
سال جدید و خونه تکونی مهران و پریسا به اتفاق دوست گامبیتی خود مشغول آماده شدن هستند تا همراه مادر، به خانه مادر بزرگ بروند تا خونه تکونی رو شروع کنن. امروز قرار است مادر بزرگ ” خانه تکانی” کند و به کمک نیاز دارد. البته چند روزی است که مو ضوع صحبت مادر بزرگ […]
خورشید پویا داشت با اشتیاق از ماجراهای مدرسه،برای دوست گامبیتی اش ” گالی بومی” تعریف می کرد که یک مرتبه برق رفت و همه جا ساکت و کم نور شد. پویا پرده را باز کرد و نور خورشید مانند سیلی از شیشه پنجره وارد اتاق شد و همه جا را روشن ساخت. اشتیاق گامی بو […]
آرزوهای سارا کارآفرین: عصر بود و هوای بیرون سرد و بارانی. سارا و دوست گامبیتی اش روی تخت نشته بودند و سارا داشت از آرزوهای آیندهاش برای «گاسیگو» حرف میزد. “خیلی دوست دارم وقتی بزرگ شدم توی یه شرکتی کار کنم که امروزی باشه و همه اونو بشناسن، طوری که وقتی اسمشو میگم همه بهبه […]
- 1
- 2