فکر خوبی که خیلی هم خوب نبود!
«زهرا جلاییفر»
چه فکر خوبی! دربارهی کوکی است، پسربچهای که فکر میکند گوشهایش بزرگند و دوستشان ندارد. پس نقابی برمیدارد و روی سرش میگذارد و صورت و گوشهایش را با آن میپوشاند، و همه فکر میکنند «چه فکر خوبی!»، پس روز بعد وقتی کوکی بیدار میشود تمام آدمهای خانه و شهر و مهد کودک را با نقابهای مثل هم میبیند. همه از فکر خوب او برای پوشاندن ویژگیهای ظاهری که دوستشان نداشتند استفاده کرده بودند. اما کوکی کمکم از این یکسانی نقابها خسته میشود و احساس میکند آنقدرها هم فکر خوبی نکرده. پس روز بعد تنها صورت بدون نقاب شهر صورت کوکی است، که هرکس او را میبیند میگوید: «چه فکر خوبی!»