سفری به سوی پذیرش مرگ
«ژاله معینی»
سه ماه بود که هر روز آرزو میکردم کاش فرصت این را داشتم تا به بابا پیش از مرگش چیزی بگویم. بهش بگویم که عاشقش بودم، بهش احتیاج داشتم. به او که پل بین من و مامان بود بگویم که نبودنش من را میترساند. آن روز بد فقط بابا را از من نگرفته بود، مامان را هم گرفته بود.